اووووووووووووووووف چه سیرکی رفتیم دوتایی
چقدر خوش گذشت بهمون...
عشقم نفسم عمرم
تویی همه کسم
نمی دونی مامان مهتاب با این همه بی وقتی و سردرگمی چقدر داره تلاش می کنه تا هم مامانت باشه و هم بابات...
ان شاء الله تو این مسیر خدا بهم کمک کنه... البته کمک که میکنه... دوست دارم بیشتر کمکم کنه...
البته مطمئنم که دست خدا تو زندگی مونه... خدا عاشق من، تو و آجی هستش... راستی جمعه ی گذشته رفتیم خونه ی دایی حبیب اینا. شب شیش امیرحسین کوچولو بود. کلی با فک و فامیل خوش گذرونی کردیم... البته بگماااااااااا بنده که اصن تو مهمونی روی ماه تو رو ندیدم چون همش با مهیار تو کوچه با دوستای مهیار فوتبال بازی می کردی... نمی دونی وقتی که می بینم شادی، چهره ات از غم خالی، سرت گرمه، داری لذت می بری؛ چقدر کیف می کنم... منم خوشحال میشم
البته بماند از مهونی که برگشتیم یکم خل شده بودم... نمی دونم چرا اینقدر دلم گرفته بود. چقدر گریه کردممم. چقدر هق هق کردم. چقدر تنهایی داره عذابم می ده. می دونی یهویی بهم ریختم... دیدم بعد از مهمونی